جای مردان سیاست بنشانید درخت تا هوا تازه شود
دو سال پیش، اگرچه جیبم خالی بود؛ اما یک کمالگرای آتشین بودم. حاضر نبودم برای پول، کاری کنم که به قول آن روزهایم، استعدادم در آن تلف شود. همیشه سرم را با نجوم، جلبک1پس از دانشگاه، روی طرحی کار میکردم که قرار بود موفقیت زیادی کسب کند و آن هم تولید جلبک اسپیرولینا بود. و نوشتن گرم میکردم. دوستی با من از «مهارتم در نوشتن» میگفت و متقاعدم کرد تا برای یکی از نامزدهای اصلاحطلبی که قصد ورود به شورای شهر را داشت، تولید محتوا کنم. با کمی اکراه قبول کردم. نوشتههایی میفرستادم و ایشان با نام خودشان در صفحهٔ اینستاگرامشان منتشر میکردند. عالی که نه؛ ولی کمی به جیبم صفا میداد.
چند روز بعد با ائتلافی که از قضا به جناح اصولگرا (که از همان زمان دیگر جناح هم نیست و به کلّیت تبدیل شده) تعلق داشتند، شروع به همکاری کردم. قرار بود پول خوبی کاسب شوم برای همین هم آستانهٔ تحملم را تا حد مرگ بالا بردم!
آدمهای آنجا غیرقابل تحمل بودند. همکاران افتضاح بودند؛ ولی تا آن زمان هیچکس ابلهتر از کارفرمایان ندیده بودم. خانمی بود که حرفهاش خبرنگاری بود. یک روز همه را جمع کرد و پیشنهاد کار داد. میگفت خبرنگاری یکی از شغلهای لاکچری ایران است. نحوهٔ کار را هم توضیح داد. یک نفر که میخواست مشهور شود با خبرنگار ارتباط میگرفت و خبرنگار هم برای او شهرتی دست و پا میکرد. میگفت بابت یک مقاله تا چهل میلیون تومان هم میدهند.
آقای دیگری بود یکی دو سال از من کوچکتر. با همسرش موشنگرافی میکردند. آشنا درآمد و به من گفت زمان دبیرستان ایدهٔ او را دزدیده بودم! هر چه گفتم دورهٔ راهنمایی به عنوان رئیس شورا همین کارها را کرده بودم به خوردش نرفت که نرفت.
اغلب همکاران توانایی درستنویسی را نداشتند. طراح گرافیک از همه بدتر بود. قرار شد هر متنی ابتدا از توسط من ویرایش و بعد منتشر شود. آقای طراح اصلاً زیر بار نمیرفت و اصرار داشت که چیزی که تایپ میکند خوب است و درستنویسی کار بیمزهای است. زمانی که صفحه کلید استاندارد فارسی را برایش نصب کردم، شدیداً ناراضی بود.
بقیه هم به همین شکل بودند. حال نوبت به کارفرمایان میرسد، کسانی که قرار بود با صندوق رأی به شورای شهر بروند و (برای خودشان) کاری کنند. آدمهای عجیبی بودند. برای این که بهتر بنویسم، با تکتکشان مصاحبه کردم. دو سال از آن ماجرا میگذرد و جزئیات از خاطرم پاک شده است. یک مرد دین بود که ایدههای جدیدی در مورد جذب جوانان به مسجد داشت. تقریباً هیچ دغدغهٔ دیگری هم نداشت.
آدمهایی بودند که به هر قیمیتی میخواستند به مطلوبشان برسند. با وجود تشکیل ائتلاف، بدشان نمیآمد بقیه را پله کنند و خودشان بروند و روی کرسی شورا بنشینند. یکیشان جوانی بود از خانوادههای متمول و مشهور شهر که موازیکاری میکرد. بیشترین رأی را هم آورد؛ ولی باز هم به شورا نرسید. شاید هموزن من مدال و جایزه داشت.
دیگری از این که در زیرعنوان نامش نوشته بودم «دکترای مدیریت» شاکی بود. اصرار داشت که بگوییم «دکترای تخصصی» دارد نه یک دکترای الکی! با باد میگفت هشت سال زحمت کشیدم. از این که عکس و اسم یک دکتر دیگر درشت چاپ میشد هم شاکی بود. میگفت «حاضرم دویست میلیون بدهم ولی عکس من درشت چاپ شود.»
یک روز یک نفر جدید به ائتلاف اضافه شد. به من گفتند برو و پای صحبت ایشان بنشین. از زمین و زمان حرف زد و برای هر چیزی طرح و ایدهای داشت. حدود چهل دقیقه انواع طرحها را از روی کاغذ خواند. یکی از طرحها این بود که رفسنجان باید پر از خودروی برقی شود. شوخی هم نمیکرد. بقیهٔ وعدهها هم همینقدر بیربط و غیرتخصصی بودند.
آن روزها به پول نیاز داشتم و آن کار، آن هم با آن آدمها شکنجه بود. از روز دوم محل کارم را جدا کردم. یک اتاق پیدا کردم و به بهانهٔ تمرکز رفتم و در همان اتاق مشغول میشدم. مجبورم کردند که واتساپ نصب کنم. آن هم شکنجهای بود. دست آخر پولی هم نگرفتم و گریختم. نمیخواستند برای یک نویسنده زیاد خرج کنند.