گوشهایش سنگین بود. شنیده بودم که به او گفته بودند نوشیدن از آب این چاه قدغن است. آدم تشنه مثل عاشق عقل ندارد، به آب که رسید شروع به سرکشیدن کرد. پس از آن مصائب سختتر شد. این که عفونت وارد بدنش شده بود کم نبود، چند روزی هم باید منتظر میماند تا ماشینی بیاید و به درمانگاه منتقلش کند. براثر درمان و زور چرک خشککن، پردهٔ گوشش آسیب دید. گوشهایش سنگین بود و باید داد میزدی تا روشن شود.
از مستأجرش پرسید سربازی رفتهای؟
مستأجر: «نه رفتهام و نخواهم رفت! دو سال زندگیم رو بدم و اذیت بشم برای هیچ؟»
برایش همین قدر مضحک بود که به کسی که تمام خانوادهاش را در قحطی از پایان یک رابطهٔ سطحی ناله کنی! گفت «تو چی میفهمی؟»
و شرح مصیبت آغاز شد:
منو انداختن گرگان برا آموزشی، بعدش رفتم بجنورد. توپ ۱۰۵ رو داده بودن بهم. همه چیزِشِ یادم داده بودن. چند ماه اوجو (آنجا) بودم که گفتن هرکی میخوا بره منطقه، اسم بنویسه. ما هم خر شدیم به خاطر سه ماه کسری رفتیم لب مرز!
میباس اَ رفسنجون برم کرمون ماشین بگیرم برم بهبهان، بعد برم اهواز، بعد برم اندیمشک بعدش برم پادگان. دو روز تو راه بودم. هوا گرم بود. شرجی بود. عرق نمیکردیم آب میرختیم. شرشر آب میرختیم و خنک نمیشدیم.
غذاش آشغال بود. همون آشغالم بد میدادن بهمون. نهار ساعت پنج عصر، شام سهٔ شب! ماشین میاس برامون بیاره. چند روز چند روز آب نداشتیم. یه تانکری بود همه ازش آب میخوردن. آبش گرم بود. فرمانده هم ازش آب میخورد ولی برا اون بهتر بود چون هم حقوقش بالاتر بود و هم زودتر درجه میگرفت. شرایط ولی برا همه یکسان بود. چند روز چند روز آب نداشتیم. وقتی تانکر تموم میشد میباس صبر کنیم تا دوباره ماشین برامون آب بیاره.
منم تشنه بودم از چاه آب خوردم. ده روز تو سنگر بودم تا ببرنم بیمارستان. چه میدونستم کثیفه. اون جا هچی نبود. این آبی که شما میریزید تو دستشویی از آب خوردن ما بهتر بود. من حاضرم همین آب رو بخورم. بهداشتی نبود تو پادگان!
میدونی چطور دستشویی میکردیم؟ یه بشکه رو شکافته بودن گذاشته بودنش یه گوشهای. یه چاه دو متری هم کنده بودن، لولهٔ بخاری کرده بودن توش. یه حلبی هم گذاشته بودن سرش. ما تو این کارمون رو میکردیم. یه آفتابهای هم داشتیم که تا میومدی کارتو بکنی آبش تموم شده بود؛ بیستو کُت (سوراخ) داشت. نمیگفتن آفتابه نیس برو بخر! هچی نبود! ایجو راحت ک.. خ..تو میشوری.
مَ شانس سربازی نداشتم. کوشکی (کاشکی) زمان جنگ بود. زمان جنگ هوای سربازو داشتن. من سال ۷۶ رفتم. زمان جنگ زنا نون میپختن مفتی میدادن به سربازا. محال بود پول بگیرن. الان برادر به برادر رحم نمیکنه.
شاطر علی اما داستان دیگری از سربازی داشت. شاطر علی صبح میرفت سر پست میخوابید تا ظهر، نهار میخورد و باز میرفت سر پست و تا اذان مغرب استراحت میکرد. در پایان هر دوی آنها یک کارت پایان خدمت داشتند.